- این دارو نایاب است
- / مانلی فخریان
شاید از خیلی قدیم، شاید هم از همیشه تاریخ، هر وقت پای دعا و طلب به میان آمده یک نفر در میان جمع بوده که با صدای بلندتری گفته باشد: «خدا همه بیماران را شفا دهد...» این یکی از پردردترین دعاهاست.
بیماری به هر شکلش عذابآور است ولی وای از روزی که دردت لاعلاج یا صعب العلاج باشد... اینجاست که دیگر پای هیچ دعا و آمینی وسط نمیآید و فقط و فقط صدای پول شنیده میشود.
و درد بزرگتر وقتی شروع میشود که جیبت خالیست و وجودت پر از بیماریهای خاص.
این نام این روزها زیاد شنیده میشود. نه اینکه بیماریهایش زیاد شده باشد، نه! فقط به این خاطر که داروهایش کم شدهاند. فقط کافیست یک روز، چند ساعتی به خیابانهای شهر برویم و به چند داروخانه و بیمارستان سر بزنیم و از مردم مستاصل بپرسیم: «دنبال چه دارویی میگردید؟»
خیابان ناصرخسرو؛ صبح یک روز پاییزی که سرمای زمستان را در دلش نهفته دارد، میان موج جمعیت و صدای داروفروشها، زنی میانسال با نگاه حیران و خستهای نظرم را جلب میکند. گوشهای ایستاده و به کاغذ توی دستش خیره شده. خستگی چهرهاش فریاد میزند که مدت زیادی است سرگردان این خیابانهاست.
با او همسخن میشوم که میگوید: «مادرم خیلی پیر است، سالهاست که آسم دارد، اما چند ماه است برای پیداکردن داروهایش بیچاره شدهام. مدتی آنقدرگران بود که برای خریدش باید پول قرض میگرفتیم. حالا هم که کلا نایاب شده...» میان کلامش مرد همراهش از راه میرسد و میگوید: «بیا یکی اینجاست میگوید «سروفلو» دارد... امیدوارم تاریخ مصرفش نگذشته باشد...»
دختر جوانی از من آدرس میپرسد، من هم از او میپرسم «دنبال چه دارویی میگردید؟»
«دوکسوروپیسین. داروی ضد سرطان. برای برادرم میخواهم. دیگر پیدا نمیشود. میگویند نایاب است، آمدهام شاید اینجا پیدا کنم.»
«اگر پیدا نشود چه؟»
«میشود اگر پولش باشد، اما حالا که نیست... برادرم از دست میرود. به همین راحتی.» بغضش را میشکند و میرود.
داروخانهای در مرکز شهر- هنوز ظهر نشده، داروخانه خلوت است، چند نفر منتظرند تا نامشان را صدا بزنند. یکی از آنها مرد جوانی است که کمی مضطرب به نظر میرسد. از او سراغ دارویش را میگیرم. میگوید: «ربیف. برای بیماری همسرم میخواهم. ام اس دارد. مدتی است خیلیگران شده.» از گیشه داروخانه صدایش میزنند. چند لحظه بعد با نگاهی خیس از کنارم رد میشود و میگوید: «این هم نایاب شده... حالا باید چه کنم؟» و میرود.
زن تنهایی در یک گوشه با تلفن حرف میزند، صدایش را میشنوم: «نه... نمیتوانم بخرم. خیلیگران است. خب از کجا بیاورم. باید فکر دیگری بکنیم...»
مردی در کنارم نشسته که ابتدای پیر شدن است، لبخندی میزند و میگوید: «تازه اول راهند. خدا بهشان رحم کند مثل من داغدار نشوند. به خاطر همین گرانی دارو زنم را از دست دادم. چون پولمان نرسید به موقع برایش دارو بخریم. زنم مرد؛ چون دارویشگران بود. اگر پول داشتم به این زودیها نمیگذاشتم سرطان او را از من بگیرد.»
به نام عجیب این دارو فکر میکنم که صبح از دختر جوانی شنیده بودم. هنوز از شک حرفهای مرد رها نشدهام که صدای گریه زن جوانی را میشنوم. نزدیکش میروم و سعی میکنم آرامش کنم و بپرسم دنبال چه دارویی آمده است.
«برستیکتیم... شش ماه است سرطان سینه دارم، از بچههایم پنهان کردهام که اذیتشان نکنم. تا امروز با هزار بدبختی پولش را جور میکردم، حالا هم که دیگر نایاب شده... نمیدانم باید چه کار کنم. اگر وضع مالیات خوب نباشد، باید بمیری.»
عمق رنج او از ادامه صحبت منصرفم میکند.
حوالی یک بیمارستان نزدیک غروب. رفت و آمد مردم پشت درهای بیمارستان و استیصالی که در نگاهشان موج میزند، واقعا غمانگیز است.
سوالم چند بار بیجواب میماند تا اینکه زن جوانی میگوید: «این چند ماه گذشته بدترین روزهای بیماری پدرم بود، پیر شده و هزار درد را با هم دارد، ما هم مگر چقدر درآمد داریم؛ هر یک شب بیمارستان ماندنش با این هزینهها کمرمان را شکسته، این بار که داروهایش هم نایاب شده یا آنقدرگران است که اصلا توان خریدش را نداریم. باید بشینیم ذرهذره آب شدنش را در خانه تماشا کنیم.»
صدای مکالمه دو مرد توجهم را جلب میکند. «چه دارویی میخواهی؟»
«ضد سرطان...»
«خیلیگران است... بیخودی نگرد.»
نام این دارو را چند بار از صبح شنیدهام. دیگر مطمئن شدم که خیلیگران باشد، یعنی همان که نایاب است. چهره کودکان با بیماریهای خاص در ذهنم میدود و مردمی که اگر جیبهایشان خالی باشد باید ارتفاع قبرشان را بلندتر کنند و برای مرگ آغوش باز کنند، چون پول برای خرید داروهایشان ندارند... راست گفتهاند که «فقط باید از خدا بخواهیم، همه بیماران را شفا بدهد.»
Wednesday, 19 December 2012
این دارو نایاب است the medicine is not availble in the pharmacy , do not look for it
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment